بانك اشعار شاعران معاصر

متن مرتبط با «محمد رفیعی حسابداری» در سایت بانك اشعار شاعران معاصر نوشته شده است

الهام ملک محمدی

  • دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروباز سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروببیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدماز خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...دستی که ساحلم نشده بند را بریدتن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروبتا نسل های بعد خبردار می شونداز درد من که می کشدش تا ابد غروباز سر گذشت ... موعد ویران شدن رسیددریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...الهام ملک محمدی + تاريخ دوشنبه ششم تیر ۱۴۰۱ساعت 9:38 نويسنده | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • الهام ملک محمدی

  • این منظره باغ گل و بر منظر کاشیحال لب خندان من و چون تو نباشیخوبم که بگویی بخوری بغض خودت رایعنی سر پا هستی و در خود متلاشیمن مثل همان لحظه ی بارانی ابرمجوری که به دل رازی و از چشم چه فاشیمی خندی اگر , ...ادامه مطلب

  • حسنا محمد زاده

  • ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدنسینه‌ها؛ دریاچه‌ای در حال طوفانی شدن پنجه‌ی خونین بالش‌ها پُر از پَرهای قوخواب‌ها دنبال هم در حال طولانی شدن زندگی آن مردِ نابینای تنهایی‌ست که –چشم‌ها را شسته در رؤیای نورانی شدن قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده استمثل اشک بره‌ها در شام قربانی شدن خوب می‌فهمم چه حالی دارد از بی‌همدمیپا, ...ادامه مطلب

  • محمد سلمانی

  • چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی استسکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی استچرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمرمسیر میکده وخانقاهمان که یکی استتو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شبهنوز گردش خورشید وماهمان که یکی استتو از سلاله لیلی من از تبار جنوناگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی استمن وتو هردو به دیوار ومرز معترضیمچرا د, ...ادامه مطلب

  • محمد سعید میرزایی

  • شب بود و سوز یک نفس سرد در اتاق         تاریك بود بستر یك مرد در اتاق  سرمی كشید روح خزان پشت پنجره  پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق     بشكسته پر به شیشه تاریك می زدند                       پروانه های خسته ی شبگرد در اتاق                        روح زنی شكسته و آرام می گریست بر دستهای خالی آن مرد در اتاق                           خون می فشاند بر در و دیوار چشم مرد                                   تا خویش را به یاد می آورد در اتاق                               هنگام صبح، سایه ی آن مرد رفته بود زن مرده بود و گریه نمی كرد در اتاق محمد سعید میر, ...ادامه مطلب

  • محمد رفیعی

  • ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت جغرافیا برای زمین کربلا نداشت   این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد این بیتها مرا به چه رنجی که وا نداشت   فرمان رسیده بود کماندار را و بعد تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت   قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت   اکنون حسین مانده که دیگر به پیکرش جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت   بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!! دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت   این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت   تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت   با چشمهای کوچک خ,محمد رفیعی,محمد رفیعی حسابداری,محمد رفیعیان,محمد رفیعی کشتلی,محمد رفیعی موحد,محمد رفیعی مهرآبادی,محمد رفیعی اشعار,محمد رفیعی نژاد,محمد خان رفیعی,محمد حسین رفیعی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها