خشت با تزویر بر مسند نشست
تیغ برانش دل بی بی شکست
دولوی بی ارزشش با حکم خشت
یافت قدرت تا کند هر کار زشت
اس ها را چون که ببریدند سر
در عزایش پیک شد مشکی به بر
هرچه را سر بود از دم سر زدند
اتشی بر جان خشک و تر زدند
دل بشد پژمرده از کردار شان
سور را دیگر نمی دیدی نشان
لیک اندر دست بعدی چون بخواند
حکم بعدی خشت از میدان براند
اس و شاه وبی بی اش اواره شد
انچه ماند از لشگرش بیچاره شد
چون که گرداند ورق را روزگار
روزشان گردد بسان شام تار
کس نمی داند که فردایش چه شد
از چه مغروری تو بر امروز خود
برچسب : نویسنده : fshaeran-moaser2 بازدید : 221